خاطرات

باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
 حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
 که ز چشمت به دل من تابید

ادامه نوشته

شیر سنگی

 ای شیر ای نشسته تو غمگین و سوگوار
ای سنگ سرد سخت
تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی
یکباره نیز نعره بکش غرشی برآر
 تا دیده ام تو را
 خاموش بوده ای
در ذهن همگنان
بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای
در نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
 در تو شکوه و شوکت بر بادرفته است
باور کنم هنوز
کز چشم وحش جنگل
هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟
باور کنم هنوز
از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر کوهسار دوردست
 دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟
از آسمان سربی
یکریز و تند ریزش باران است
از چشم شیر سنگی
خونابه سرشک روان است
ای شیر سنگی ای تو چنین واژگونه بخت
ای سنگ سرد سخت
 همدرد تو منم
 من نیز در مصیبت تو گریه می کنم


حمید مصدق