کربلا بود و ...

کربلا بود و یک دشت از عطش
کربلا بود و یک گوهر توی تشت
کربلا بود و دل ها سوخته
چشم بر چشم مولا دوخته
کربلا بود و هزار عشق و وفا
کربلا بود و صدایی بی صدا
کربلا بود و غسل در
دریای خون
نغمه انا الیه راجعون
کربلا بود و آسمان نیلی
بر صورت دختران میخورد سیلی
حال چه ماندست از آن روز ها
به جز این دو روز تعطیلی

مجتبی صحی

افسوس

با من من تو
که ما
ما
نمیشویم
دیگر اسیر شاید و
اما نمیشویم
باید که رفت
به کجا ها؟
به شهر عشق
افسوس
که یک گوشه نشسته و
پا نمیشویم
دیگر تمام شده حرفم
ولی درد هایم چه؟
ما با همیم و دگر
تنها نمیشویم

مجتبی صحی

مرد خط خطی

  من آن مرد خط خطيم
 که در زير قلمم
 شيطان ميرقصد
  رقصي که با مرگ فرق ندارد براي او.
 و يخ ميکنم
 هرگاه دست به دفترم ميزنم
 که اشعارم سرد است و شعارم درد
 وقتي به اشعارم مينگرم
 در عجبم که من هنوز گرمم
 در بازي با کلمات گم شدم
 شايد کسي به يادم
 مرا پيدا کند
 در فراسوي فکر بشري
 جايي که همه  مرداب پندارندش
 و من قصري براي حکومت.

مجتبی صحی

وقتي مجنون  ديگه ميلي
نداره براي ليلي
وقتي ليلي جاي مجنون
پيش فرهاد ميره خيلي
وقتي فرهاد جاي شيرين
به جاي اون عشقه ديرين
ميره جاي ويس رامين
من ميگم نفرين به اين عشق
شماها هم بگين آمين

مجتبی صحی

شعری نگفته ام
که بنویسم
تا بگویی , وای چه زیباست
تنها چند خط گریسته ام
میان دفتری که سالهاست
لذت خودکاری را به خویش ندیده است:
من نمیدانم چرا سهراب گفت:
"چشمها را باید شست جور دیگر باید دید"
من همه چیز را همانگونه که هست می بینم
آیا آن کودکی را که دراز کردست دست
و یا آ ن گل که  ز بی مهری دهر پژمردست
و یا آن کس که  از تنهایی
به نوشتن ترانه دل بست
جور دیگر دیدنش انصاف هست؟
وقتی می بینی که زنی با فریاد
بهر فرزندانش
تن به هر کاری داد
وقتی می بینی که غروب خورشید
همه جا را گرفته
چون باد
وقتی می بینی که همه غمگینند
با نقاب گشتند شاد
وقتی می بینی که سکوت  در ظلمت
با هزار  آه و صد ها فریاد
ناله ها را سر داد
باز هم میگوی جور دیگر باید دید
وقتی خط به خط متن ها ی همه نیست جز آه
وقتی مردن همه در شهر سیاه
وقتی که بر لب هر پیر  و جوان
هست زندگیم گشت تباه
باز هم میگویی جور دیگر باید دید؟
با هزار خنده تلخ میگویم
که به این حرف تو باید خندید
شا ید آن روز که سهراب میگفت:
"تا شقایق هست زندگی باید کرد"
خبر از داغ دله نسترن سرخ نداشت
شاید آن روز سهراب
به قد قامت موج ایمان داشت
شاید آن روز  سهراب
...؟؟!!

مجتبی صحی