من آن مرد خط خطيم
 که در زير قلمم
 شيطان ميرقصد
  رقصي که با مرگ فرق ندارد براي او.
 و يخ ميکنم
 هرگاه دست به دفترم ميزنم
 که اشعارم سرد است و شعارم درد
 وقتي به اشعارم مينگرم
 در عجبم که من هنوز گرمم
 در بازي با کلمات گم شدم
 شايد کسي به يادم
 مرا پيدا کند
 در فراسوي فکر بشري
 جايي که همه  مرداب پندارندش
 و من قصري براي حکومت.

مجتبی صحی