کودکی ها

به خانه می رفت
 با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
 دعوا کردی باز؟
 پدرش گفت
 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
 که در دل پنهان کرده بود
 تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

 و خندیده بود


حسین پناهی

درویش درد اندیش

گفتی که بود این در گریبان برده سر این مرد ؟
این با حریق هق هق گریه
 این در نگاهش سیلی از اندوه
 این در درون سینه اش بسی درد
 این شبگرد ؟
این سایه من بود
 این از خود و از غیر دل کنده
این سینه اش از حسرت و اندوه مالامال

ادامه نوشته

دل ساده

  دل ساده

برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور

 گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
 که قند شهر

دروغی بیش نبوده است


حسین پناهی

کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
 دشنه ای کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
 را، بر سر برزن، به خون نان فروش
 سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
 نشسته اند

ادامه نوشته