بگرفته ام برابر یاران خودپسند
تا هیات غریب به خون درنشسته را
نظاره گر شوند
وهنی عظیم بود
آنان به عمد پلک به هم برنمی زدند
و ز دستهایشان
همه تا مرفق
در خون
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لبداشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
حمید مصدق
چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم، خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم، تو اگر ما نشوي، خويشتني
از كجا كه من و تو، شور يكپارچگي را در شرق، باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو، مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم، تو اگر برخيزي، همه برمي خيزند
من اگر بنشينم، تو اگر بنشيني،
چه كسي برخيزد؟ چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد؟
دشت ها نام تو را مي گويند، كوه ها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند، رود بايد شد و رفت، دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست؟ در تو اين قصه ي پرهيز كه چه؟
حرف را بايد زد، درد را بايد گفت.
گفتی که بود این در گریبان برده سر این مرد ؟
این با حریق هق هق گریه
این در نگاهش سیلی از اندوه
این در درون سینه اش بسی درد
این شبگرد ؟
این سایه من بود
این از خود و از غیر دل کنده
این سینه اش از حسرت و اندوه مالامال
ای شیر ای نشسته تو غمگین و سوگوار
ای سنگ سرد سخت
تا کی
سوار پیکر تو کودکان کوی
یکباره نیز نعره بکش غرشی برآر
تا دیده ام تو را
خاموش بوده ای
در ذهن همگنان
بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای
در
نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
در تو
شکوه و شوکت بر بادرفته است
باور کنم هنوز
کز چشم وحش جنگل
هر غرش تو
باز ره خواب می زند ؟
باور کنم هنوز
از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر
کوهسار دوردست
دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟
از آسمان سربی
یکریز و
تند ریزش باران است
از چشم شیر سنگی
خونابه سرشک روان است
ای شیر سنگی
ای تو چنین واژگونه بخت
ای سنگ سرد سخت
همدرد تو منم
من نیز در مصیبت
تو گریه می کنم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم
حمید مصدق