پنداشتم که اینهای
 بگرفته ام برابر یاران خودپسند
تا هیات غریب به خون درنشسته را
 نظاره گر شوند
 وهنی عظیم بود
 آنان به عمد پلک به هم برنمی زدند
و ز دستهایشان
 همه تا مرفق
 در خون 

حمید مصدق 

ادامه نوشته

رهایی

بر آستانه در گرد مرگ می بارید
از آسمان شب زده در شب
تگرگ می بارید
 و از تمام درختان بید
با وزش باد
 برگ می بارید
که آن تناور تاریخ تا بهاران رفت
به جاودان پیوست
 و بازوان بلندش
که نام نامی او راهمیشه با خود داشت
به جان پیوست
به بیکران پیوست

حمید مصدق

وصیت

 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
 من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لبداشت
 حتی
 در حال احتضار
 آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان


  حمید مصدق

 
ادامه نوشته

چه کسی میخواهد؟

چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم، خانه اش ويران باد

من اگر ما نشوم، تنهايم، تو اگر ما نشوي، خويشتني

از كجا كه من و تو، شور يكپارچگي را در شرق، باز برپا نكنيم

از كجا كه من و تو، مشت رسوايان را وا نكنيم

من اگر برخيزم، تو اگر برخيزي، همه برمي خيزند

من اگر بنشينم، تو اگر بنشيني،

چه كسي برخيزد؟ چه كسي با دشمن بستيزد؟

چه كسي پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد؟

دشت ها نام تو را مي گويند، كوه ها شعر مرا مي خوانند

كوه بايد شد و ماند، رود بايد شد و رفت، دشت بايد شد و خواند

در من اين جلوه ي اندوه ز چيست؟ در تو اين قصه ي پرهيز كه چه؟

حرف را بايد زد، درد را بايد گفت.

حمید مصدق

درویش درد اندیش

گفتی که بود این در گریبان برده سر این مرد ؟
این با حریق هق هق گریه
 این در نگاهش سیلی از اندوه
 این در درون سینه اش بسی درد
 این شبگرد ؟
این سایه من بود
 این از خود و از غیر دل کنده
این سینه اش از حسرت و اندوه مالامال

ادامه نوشته

شیر سنگی

 ای شیر ای نشسته تو غمگین و سوگوار
ای سنگ سرد سخت
تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی
یکباره نیز نعره بکش غرشی برآر
 تا دیده ام تو را
 خاموش بوده ای
در ذهن همگنان
بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای
در نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
 در تو شکوه و شوکت بر بادرفته است
باور کنم هنوز
کز چشم وحش جنگل
هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟
باور کنم هنوز
از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر کوهسار دوردست
 دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟
از آسمان سربی
یکریز و تند ریزش باران است
از چشم شیر سنگی
خونابه سرشک روان است
ای شیر سنگی ای تو چنین واژگونه بخت
ای سنگ سرد سخت
 همدرد تو منم
 من نیز در مصیبت تو گریه می کنم


حمید مصدق

زندانی

دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
ای همسایه زندانی من
 ضربه دست مرا پاسخ گوی
صربه دست مرا پاسخ نیست
 تا به کی باید تنها تنها
 وندر این زندان زیست
 ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت کهمن
 کرده ام با غم تنهایی خو
 دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
 چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
 ضربه می کوبد همسایه زندانی من
 پاسخی می جوید
 دیده را می بندم

در دل از وحشت تنهایی او می خندم

حمید مصدق

حسادت

  مگر آن خوشه گندم
 مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
 که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
 چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن غوطه ور گشتند
 که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
ادامه نوشته

شاه بیت

  من ندانم که کیم
من فقط می دانم
 که تویی
شاه بیت غزل زندگیم

حمید مصدق

آخرین تیر

  دیو دیو ؟
 آری دیو
این تن افراخته چون کوه بلند
به چه فن آورم او را در بند ؟
 من و این ترکش و این تیر و کمان ؟
 من و این بازی خرد
 من و این دیو گران؟
اگر این تیر رها گشت ز کف
اگر این تیر نیاید به هدف ؟
من و نابودیم آسان آسان
آخرین تیر من از چله گذشت
ترکش من دگر از تیر تهی ست
 دوی می اید دیو
 دیگر ای بخت سیاهم
به تو امیدی نیست

حمید مصدق

تمنا

من تمنا کردم
که تو با من باشي
تو به من گفتي،
هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مرا، غصه اين هرگز کشت.

حمید مصدق

صدایت میزنم


من به هنگام شکوفايي گلها در دشت باز بر ميگردم
و صدا ميزنم
«آي
باز کن پنجره را - در بگشا-
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد!
باز کن پنجره را
که پرستو پر مي‌شويد در چشمه نور
که قناري مي‌خواند?
مي‌خواند آواز سرور?
که:
بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد!»

حمید مصدق

دیوانگی

با سروهای سبز جوان در شهر
 از روز پیش وعده دیدار داشتم
 دیوانگی ست
 نیست ؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه خنجر فریادی ست
 افسوس
 خاموش گشته در من
آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز
 ای خوبتربیا
 این شعله نهفته به دهلیز سینه را
 چون آتش مقدس زردشت برفروز
ای خوبتر بیا
 که محنت برادر من غرق در الم
 کوهی ست بر دلم
 گفتی که
 آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد
 اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟
 در خلوت شبانه این شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگی گذار
اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست
یک دست با تو نه
 یک دست با تو نیست
دیدم امید من برخسات
خشمنک
 خندید
ندید و خیل خوف
 در خلوت شبانه من موج می گرفت
با هق هق گریستن من
 دیدم طنین خنده او اوج می گرفت
 افروخت مشعلی
 شب را به نور شعله منور ساخت
 و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید
از پشت پلکتان بتکانید
 گرد فرون مانده به مژگان را
 فریاد کرد و گفت
ای چشمهایتان خورشید زندگی
خورشید از سراچه چشم شما شکفت
اما
یک پنجره گشوده نشد
یک پلک چشم نیز
و راه
 راهی نه جز ادامه اندوه
و خیل خواب خستگی و رخوت
افتاده روی پلک کسان چون کوه

حمید مصدق

زان لحظه که دیده بر رخت واکردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم

حمید مصدق

تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز ...
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت

حمید مصدق