زن در زندان طلا

مرا زین چهره ی خندان مبینید
که دل در سینه ام دریای خون است
 به کس این چشم پر نازم نگوید
 که حال این دل غمدیده چون است
 اگر هر شب میان بزم خوبان
به سان مه میان اخترانم
به گاه جلو و پکوبی و ناز
اگر رشک آفرین دیگرانم
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف
 چو دست من ،‌ گل مریم ندارد
ادامه نوشته

خون بها

مرکبی از توانگری مغرور
 آفتی شد به جان طفلی خرد
 طفل در زیر چرخ سنگینش
جان به جان آفرین خویش سپرد
 پدر و مادر فقیرش را
خلق از این ماجرا خبر دادند
 آن دو بدبخت روزگار سیاه
شیون و آهو ناله سر دادند

سيمين بهبهاني

ادامه نوشته

كارمند

مرا امشب ای زن ،‌دمی همزبان شو
 که تا قصه ی درد خود بازگویم
تو را گویم آن غم که با کس نگفتم
که گر راز گویم به همراز گویم
تو را دانم ای زن گر افتد گزندی
پناهی نداری مگر بازوانم
دریغا !‌ از این ماجرا شرمگینم
که خود بی پناهم که خود ناتوانم

سيمين بهبهاني

ادامه نوشته

در بسته

 باز کن ! این در به رویم باز کن
 باز کن ! کان دیگران را بسته اند
 خستگی بر خاطرم کمتر فزای
زانکه بیش از حد کسانش خسته اند
 باز کن !‌ این در به رویم باز کن
تا بیاسایم دمی از رنج خویش
در همی در کیسه ام شایان توست
 باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را
 ریزم امشب یک به یک بر بسترت
و آن چه با من پنجه های جور کرد
 من به پاداش آن کنم با پیکرت
امشب از آزار کژدم سیرتان
سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
 گفتمت زن لیک تو زن نیستی
 رو سوی ماه سیاه آورده ام
دخمه یی در پشت این دهلیز هست
از تو ، وان بیچاره همکاران تو
 بر در و دیوار آن بنوشته اند
یادگاری بی وفا یاران تو
باز کن تا این شب تاریک را
با تو ای نادیده دلبر !‌ سر کنم
 دامن ننگین تو آرم به دست
 تا به کام خویش ننگین تر کنم
 باز کن کان غنچه ی پژمرده را
 پایمال عشق کوتاهم کنی
وز فراوان درد و بیماری سحر
یاد بودی نیز همراهم کنی
 باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن
 کاین در محنت به رویم بسته به
 درد خود بر رنج من افزون مساز
 کاین دل رنجیده ، تنها خسته به

سیمین بهبهانی

بازیچه

 

دیشب به یاد روی تو سر کردم
آن شکوه ی نیافته پایان را
 در دامن خیال تو بگشودم
 از چشم ، چشمه های خروشان را
در پیش پای جور تو نالیدم
کاوخ چه سست مهر و چه بدخویی
بر چهره ام ، ز لطف ، نمی خندی
با من سخن ، به مهر ، نمی گویی
 چشم تو خیره شده به من و در وی
 افسانه شگفتی و حیرت بود

سیمین بهبهانی

 

ادامه نوشته

لبخند

 

بر لب یار شوخ دلبندم
خفته لبخند گرم زیبایی
خنده نه ، بر کتاب عشق و امید
هست دیباچه ی فریبایی
خنده نه دعوتی ست ،‌ عقل فریب
بهر آغوش آرزومندی
قصه ی محرمانه یی دارد
 ز خوشی های وصل و پیوندی
چون شراب خنک به جام بلور
هوس انگیز و تشنگی افزاست
جام اول ز می نگشته تهی
جام های دوباره باید خواست
نقش یک خواهش است و می ریزد
 زان لبان درشت افسون ریز
گرمی و لذتی به جان بخشد
همچو خورشید نیمه ی پاییز
پیش این خنده های مستی بخش
 دامن عقل می دهم از دست
چه عجیب از خطا و لغزش من ؟

مست را لغزش و خطا بایست


سیمین بهبهانی

واسطه

ابرو به هم کشید و مرا گفت
 دیگر شکار تازه نداری ؟
اینان ،‌ تمام ، نقش و نگارند
جز رنگ و بوی غازه نداری ؟
دوشیزه یی بیار که او را
 حاجت به رنگ و بوی نباشد
وان آب و رنگ ساختگی را
 با رنگش آبروی نباشد
دوشیزه یی بیار دل انگیز
زیبا و شوخ کام نداده
بر لعل آبدار هوس ریز


ادامه نوشته

نغمه روسپی

بده آن قوطی سرخاب مرا
 رنگ به بی رنگی ی خویش
روغن ، تا تازه کنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که میشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم که مسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری


ادامه نوشته

که چی؟

  که چی ؟ که بمانم دویست سال
 به ظلم و تباهی نظر کنم
 که هی همه روزم به شب رسد
 که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
 دهن کجی ی آفتاب را
 ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
 نبرده به لب چای تلخ را
 دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
 هوای گریزم به سر زند
 دوباره قبا را به تن کشم
 دوباره لچک را به سر کنم

 
ادامه نوشته